هر چه خونده بودم، از یادم رفته!
ساعت ۱۱ شب بود و بعد از یک روز پرکار، کیفم رو برداشتم و از دفتر بیرون زدم. تصمیم داشتم یهکمی قدم بزنم تا خستگیم در بره و حال و احوالم عوض بشه. هوا خیلی خوب بود و بعد از یک بارون جانانه، هوای تمیز و پر از اکسیژن، همه جا رو فرا گرفته بود. نفس که میکشیدم احساس میکردم، یک دنیا طراوت و تازگی بهدرون ریههام هجوم میبره.
تازه داشتم آروم آروم احساس سبکی و لطافت رو با همهیوجودم احساس میکردم که یکمرتبه صدای زنگ موبایل، تکونم داد و من رو از دنیای رویایی و دلانگیزم خارج کرد.
اون طرف خط، صدایی بهتزده که بهراحتی میشد چهره برافروخته و چشمای اشکآلود را تصور کرد، سلام کرد و با یک دنیا نگرانی، چند دقیقه وقت خواست تا مشکلش رو مطرح کنه و بعد یکمرتبه زد زیر گریه و گفت: «من امسال کنکور دارم.
کلی برنامهریزی کردهام، کلی کلاس رفتهام، کلی وقت گذاشتهام و یهعالمه زحمت کشیدهام. اما … اما حالا که شروع کردم به مرور درسهام میبینم هیچ کدومشون یادم نیست. اصلاً دارم دیوونه میشم. انگار تمام زحمات این چند ماهم، دود شده و رفته به آسمون. تو رو بهخدا به دادم برسید، دارم میمیرم. بگید من باید چکار کنم…».
بعد از یک مکث کوتاه ازش خواستم کمی خودش را کنترل کنه تا بتوانیم موضوع رو بهتر و با کمک همدیگه حل کنیم و بعد براش توضیح دادم که «هیچ جای نگرانی نیست. اینکه به هر دلیلی فکر کنی آنچه رو که خوندهای؛ فراموش کردهای، بهخصوص درمورد دانشآموزان کنکوری، امری بسیار طبیعی و تقریباً فراگیره».
فکر میکنم توقع شنیدن هر حرفی رو از من داشت، بهجز این حرفها رو. با شنیدن این حرفها انگار بیشتر نگران شد و با صدایی که اینبار شاید یک کمی عصبانیت هم درش بود به من گفت: اِ یعنی چی؟! پس حالا من باید چکار کنم؟ من از نگرانی دارم میمیرم. من امسال حتماً باید قبول بشم …».
با آرامش به او گفتم: تقریباً اکثر کسانی که با درس و امتحان سر و کار دارن، به این موضوع دچار هستند که بعد از چند روزی که از مطالعه میگذره، وقتی بر میگردن و به آنچه خوندهاند سر میزنن، متوجه میشن که انگار اکثر چیزهایی رو که یهعالمه براشون وقت گذاشته بودن و همه رو بهخاطر سپرده بودن، فراموش کردهاند.
در این لحظات معمولاً افراد استرس شدیدی رو تجربه میکنن که گاهی این استرس بسیار صدمهزننده است. معمولاً وقتی از این افراد سؤال میشه که از کجا متوجه شدی که فلان موضوع را فراموش کردهای در پاسخ میگن: «خوب! همینجوری که جزوه رو، ورق میزدم و مطالب رو نگاه میکردم، دیدم انگار همهرو فراموش کردهام، بعد چند تا سؤال رو هم، همینجوری نگاه کردم و دیدم که اصلاً بلد نیستم جواب بدم».
در این جورمواقع من خیلی وقتها از اونها میخوام برای ساعاتی موضوع فراموشی رو رها کنن و مشغول خوندن سایر درسهاشون بشن و زمانیکه احساس کردن، نگرانیشون از فراموشکردن آن موضوع اندکی کم شده است، یک کاغذ و قلم بردارن و بهشکل کاملاً رسمی و جدی (انگار که میخوان کنکور بِدَن) شروع کنن بهحل چند سؤال از همان مبحث نگران کننده.
معمولاً نتیجه کار خیلی جالبه! آخه اکثر اونها میبینن، تعداد زیادی از سؤالها رو که فکر میکردن کاملاً فراموش کردهاند، میتونن جواب بدن. وقتی که علت رو جویا میشن به اونها قدرت ذهن و حافظه رو یادآوری میکنم و میگم که خیلی وقتها اینکه ما نمیتونیم جواب مسألهای رو بدیم، علت ندونستن جواب نیست، بلکه جدی نگرفتن آن است.
ذهن و حافظه انسان بسیار قدرتمندتر از اونه که وقتی چیزی رو به درستی به اون بسپری، اونو فراموش کنه. ما برای حل بسیاری از مسائل نیاز داریم که با آرامش و جدیت با آن مسائل مواجه بشیم که البته خیلی وقتها این آرامش با بیتفاوتی اشتباه گرفته میشه و اتفاقاً، کار رو خراب میکنه. بیتفاوتی یکی از موانع حضور موفق حافظه است.
خیلی وقتها زمانیکه جزوهای رو که قبلاً خوندهایم ورق میزنیم، کاملاً بیتفاوت و بیانگیزه به مسائل و راهحل اونها فکر میکنیم. پس این کاملاً طبیعیه که قدرت واقعی حافظه خودمون رو بهکار نگیریم و نتونیم از پس حل اون مسائل بر بیاییم… .
پس اینبار که احساس کردی مطلبی رو که قبلا خوندهای فراموش کردهای، از خودت بپرس که آیا مطالب رو کامل خونده بودی؟ و آیا طبق روش درست، مرور کردهای؟
اگه درسها رو درست مرور کردهای، مطمئن باش که بهاحتمال زیاد مشکل از عدم جدیت و یا وجود استرس زیاده. ولی اگه درسها رو هم خوب مرور نکردهای و فقط اونها رو مطالعه کردهای، جای نگرانی نیست، چون در اون صورت تمامی مطالب در حافظهی تو وجود دارن، فقط کافیه با یه برنامهی مرور، که معمولا زمان خیلی زیادی هم از تو نمیگیره یه بار آدرس اونها رو در حافظهی خودت تثبیت کنی.
یعنی اینکه وقتی اون درسهایی رو که فکر میکنی فراموش کردهای با یک برنامهی دقیق، مرور کنی. انگار نقشهی مکان ثبت اونها را دراختیار ذهن و حافظه خودت قرار میدی و اینجوری میتونی مطمئن باشی که برای یادآوری اونها با هیچ مشکلی مواجه نخواهی بود… .
برای چند لحظه، سکوتی عمیق برقرار شد. تنها چیزی که از اون طرف خط به گوشم میرسید، صدای نفسهای آرام و عمیق بود که حاکی از حضور آرامش و رهایی بود. دوست داشتم اجازه بدم برای مدتی این سکوت و آرامش حفظ بشه.
برای همین، لحظاتی رو سکوت کردم و بعد، از او خواستم برای چند دقیقهای پنجرههای اتاقش رو باز کنه و اجازه بده هوای پر از اکسیژن وارد فضای اتاقش بشه، مدت کوتاهی استراحت کنه و با نفسهای عمیقی که میکشه همه وجودش رو غرق در آرامش و طراوت بکنه. و بعد با اعتماد و اطمینان کامل به ذهن و حافظهی خودش، دوباره کارش رو از سر بگیره… .
در این لحظه با صدایی که پر از آرامش و شادی بود، بهآرامی گفت: ممنون… .
منبع: پرویز میرزاخانی / کارشناس و مشاور مهارتهای زندگی